دخترکان دوردست ..
مشت مشت واژه های بی ایمان رسالت ِ کلمه ها را صلیب می کشند ،
جمله ها را مسیح میکنند و دیگر هیچ پیامبری غیر از عشق را مومن نخواهند بود ..
ترانه ها را از خمیازه های باران به آن سوی خواب ِ انار می برند
و در گوش ِ همین حوالی آرام زمزمه می کنند ،
دوباره حرف های بیات شده توی گلو می ماند ،
می خشکد و برای سال های دور می شود بغض ، تا دست کم خواب هفت گندم ببیند !
حتی در هشت گوشه های دور توتون ها جا می مانند لای کاغذ های اصل ،
یا دود می شوند توی ِ پیپ های گران قیمت ..
و گروه گروه دخترکان شالیزار های درد بار دیگر در عمق مردمک چشمانِ اصالت ذوب می شوند ،
کلمه ها شریعت ِ لب خند های ِ کمرنگشان را به دوش می کشند ،
و بار دیگر جهان خسته ی بال ِ کبوتر ها خواهد شد ..
نظرات شما عزیزان: